داستانی زیبا

پسرک باصدایی لرزان گفت : بابا پس فردا از طرف مدرسه میبرن اردو ده هزار تومن

پول بهم میدی؟؟

بابا سرشو بلند نکرد باصدای آرام گفت :

فردا کمی بیشتر مسافر میبرم

پسر با وعده شیرین پدر خوابید

صبح رفت کنار پنجره باران ریز و تندی میبارید

قطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتن

بند دل پسرک پاره شد ...

باخود گفت : تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمیشه

حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود


خــــــــــدایــــــــــا


به عید نزدیک میشویم هیچ پدری رو شرمنده بچش نکن


آمــــــــــــــــــــین

[ يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ ] [ امیرمحمد ولیان ]
[ ۱نظر ]
نظرات (۱)

http://bakosar.mihanblog.com/extrapage/11
http://bakosar.mihanblog.com/extrapage/11 در تاريخ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۳ در مورد اين مطلب گفته: ( - مشاهده وب سايت )

با سلام و احترام

افزایش بازدید وبلاگ شما کاملا رایگان و بدون دردسر

خدمات ما کاملا رایگان می باشد

http://bakosar.mihanblog.com/extrapage/11   

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
*****

ابزار وبلاگ و سایت